دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 71

خسته از سوختن و ساختنی حق داری

خسته از این همه پرپر زدنی حق داری

کرم ابریشمی و جرات پروازت نیست

پیله از ترس اگر هم بتنی حق داری

ابری امروز اگر ، قطره ای از مردابی

باید از اصل خودت دل بکنی حق داری

سپر انداختم و نیزه نشانم دادی

جنگ جنگ است تو باید بزنی حق داری

توبه از نام اگر می شکنم حق دارم

توبه از ننگ اگر می شکنی حق داری

یوسف آن قدر شکسته ست که نشناختی اش

باز هم منتظر پیرهنی حق داری

ما دو کوهیم که هرگز نرسیدیم به هم

سرد و مغرور تو هم مثل منی حق داری


شیما شاهسواران احمدی



* و یک روز فهمیدیم « عزیزم »

  نام کوچک هیچکداممان نیست

  و شام خوردن زیر نور شمع

  چشمهایمان را کم سو میکند

  ...

  ...

  ...

 ما

 دو حبابِ کنار هم بودیم

 که میترسیدیم هنگام یکی شدن

 نفهمیم

 کداممان نابود شده است ...

 لیلا کردبچه

Sonnet 68

دوباره سایه ی شب در نگاه دلتنگی

دو چشم آینه ابری.....تو اوج دلسنگی -

و من که واژه ی شعری سرودنی بودم،

سکوت صامت وزنم:صدای بی رنگی!

تو فصل زرد فریبی درخت پژمرده

که شاخه شاخه مسیری به سیب و نیرنگی

همیشه پاسخ سردی به دست من دادی

منی که جاده ی عشقم، تویی که می لنگی

و مانده ام که چطور از خودت نمی رنجی؟!

برای شعر و غزل، عشق و عاشقی، ننگی


پگاه ؟؟؟



* لااقل رد که می شوی

  بی هوا بگو : دوستت داشتم...!

  و تا برمی گردم...

  لا به لای جمعیت گُم شده باش !!



** سنگ شده ام

    و برای تراشیدن شاعری از سنگ هم

    مرد میدان نیستی

   

    سنگ شده ام

    و کلاغ ها

    هر بلایی که خواستند بر سرم بیاورند

    اگر قلب این مجسمه یک بار دیگر بتپد

    لیلا کردبچه