دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 101

بـرای گفـتـن غـزل بهانـه ای نـمانـده است

که بر کران عاشقی، ترانه ای نمانده است

بهـار مـن تـو نیستی ، خزان گرفته جای تـو

بـرای رویـش تنـت ، جوانـه ای نمانـده است

غریب و دور و بی کسم ، مرا به حال خود گذار

دگر، ز شور عاشقی نشانه ای نمانده است

دلم برای شاعـری ، عجیـب پر کشیده است

ولی دریـغ ، بـر زبـان تـرانـه ای نـمانـده است

ترانـه ام تـو بـوده ای ، بـهانـه ام تـو بـوده ای

تو رفته ای ، و بعد تو ، بهانـه ای نمانده است

 

آبیز



* دلـم گـرفـت از ایـن مـردم پـیـالـه پـرسـت

  از اینکه هرکسی از حد گذشت،با تو نشست ...

  شیما شاهسواران احمدی

 

** عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب

    می نشینـد بر گل هـرزه گیـاهی گـاهی

    معینی کرمانشاهی

    - دلم را با این خیالات خوش میکنم که باور نکنم

     تو هم،هم قدِّ اویی که با اویی ، چقدر پوچ بودی...

 

*** آمده ای ، ولی رفته ای ...

      تنها رفتنت ، امید بازگشت را در دلم نکشت

      اما با او آمدنت ، رفتنی واقعی است

      که حتی نمیتوانم در انتظار ِ بازگشتت بمانم...

Sonnet 71

خسته از سوختن و ساختنی حق داری

خسته از این همه پرپر زدنی حق داری

کرم ابریشمی و جرات پروازت نیست

پیله از ترس اگر هم بتنی حق داری

ابری امروز اگر ، قطره ای از مردابی

باید از اصل خودت دل بکنی حق داری

سپر انداختم و نیزه نشانم دادی

جنگ جنگ است تو باید بزنی حق داری

توبه از نام اگر می شکنم حق دارم

توبه از ننگ اگر می شکنی حق داری

یوسف آن قدر شکسته ست که نشناختی اش

باز هم منتظر پیرهنی حق داری

ما دو کوهیم که هرگز نرسیدیم به هم

سرد و مغرور تو هم مثل منی حق داری


شیما شاهسواران احمدی



* و یک روز فهمیدیم « عزیزم »

  نام کوچک هیچکداممان نیست

  و شام خوردن زیر نور شمع

  چشمهایمان را کم سو میکند

  ...

  ...

  ...

 ما

 دو حبابِ کنار هم بودیم

 که میترسیدیم هنگام یکی شدن

 نفهمیم

 کداممان نابود شده است ...

 لیلا کردبچه