دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 71

خسته از سوختن و ساختنی حق داری

خسته از این همه پرپر زدنی حق داری

کرم ابریشمی و جرات پروازت نیست

پیله از ترس اگر هم بتنی حق داری

ابری امروز اگر ، قطره ای از مردابی

باید از اصل خودت دل بکنی حق داری

سپر انداختم و نیزه نشانم دادی

جنگ جنگ است تو باید بزنی حق داری

توبه از نام اگر می شکنم حق دارم

توبه از ننگ اگر می شکنی حق داری

یوسف آن قدر شکسته ست که نشناختی اش

باز هم منتظر پیرهنی حق داری

ما دو کوهیم که هرگز نرسیدیم به هم

سرد و مغرور تو هم مثل منی حق داری


شیما شاهسواران احمدی



* و یک روز فهمیدیم « عزیزم »

  نام کوچک هیچکداممان نیست

  و شام خوردن زیر نور شمع

  چشمهایمان را کم سو میکند

  ...

  ...

  ...

 ما

 دو حبابِ کنار هم بودیم

 که میترسیدیم هنگام یکی شدن

 نفهمیم

 کداممان نابود شده است ...

 لیلا کردبچه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد