دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 89

می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد

بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم، نشد

می خواستم که در دل شب ها ستاره ای

چرخان به گرد صورت ماهـش شوم، نشـد

می خواستم که وقت هم آغوش او شدن

حتی فـدای حـس گنـاهش شـوم، نشـد

می خواستم دریچه ی پـژواک خنـده اش

یـا آیـنـه ی مقـابـل آهـش شـوم، نشـد

گفتم به خود که همـدم تنهایی اش شوم

بی چشمداشت،پشت و پناهش شوم، نشد

می خواستـم که حادثـه بـاشـم بـرای او

شیرین و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد

می خواستـم به شیوه ی ایـثـار و معجـزه

قبـلـه برای قـلـب و نگـاهش شـوم، نشـد

گفتم به خود "همیشه" ی او می شوم ولی

حتی نشد که "گاه به گاهش" شوم، نشد!



* بیستون کنده شد و عشق به جایی نرسید

  دیگر از تیشه ی فرهاد بـدم می آید ... !!!


** تو نمیخواهی عزیزت بشوم زور که نیست ...

    یا نگاهم بکند چشم تو...مجبور که نیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد