دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 259

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کـنــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


امید صباغ نو

Sonnet 197

در ذهن مردم خشکسالی شد غزل خشکید

روی لـب زنـبـور هـم طـعـم عسـل خشکـیـد!

دفـتـر بـه دفـتـر شـعـر کـردم هـر نـگـاهــت را

غیر از تو اسم هر کسی در این محل خشکید

اما تـو گفتی "دور بودن بهتر است" ، افسوس

در قـصـه ام تـعـبـیـر این ضـرب المثـل خشکید

زخـمـی کـه حـوا بـر پـدر زد پـاسـخ مـن شـد

احـســاس در قـلــب بـشـر روز ازل خـشـکـیـد

می خواستم گاهی به یـاد تـو بخـنـدم ، حیـف

"لـبـخـنـد" بـیـن ِ گـریـه های مـبـتـذل خشکیـد

گـفـتـم بـمـیــرم ، زنـدگـی را بـی خـیـال؛ امـا

از دورهــا آمــد صــدای تــو ، اجـل خـشـکـیـد


امید صباغ نو

Sonnet 42

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم!

اگرچه زهر می ریزیم توی استکان هم!

همه با یک زبان مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبان هم

هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم

که گرد درد می پاشند مردم روی نان هم!

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگ بی تفریح

فقط پاپوش می دوزیم برپای زیان هم!

قلم موهای خیس از خون به جای رنگ روغن را

چه آسان می کشیم این روزها بر آسمان هم

چه قانون عجیبی دارد این جنگ اساطیری

که شاد از مرگ سهرابیم بین هفت خوان هم

برادر خوانده ایم و دست هم را خوانده ایم انگار!

که گاهی می دهیم از دور دندانی نشان هم

سگ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شرف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

گرفته شهر رنگ گورهای دسته جمعی را

چنان ارواح، در حال عبوریم از میان هم!


امید صباغ نو

Sonnet 41

ماه حس مرا به تو فهمید، و همین شد که دلبری می کرد

در خیالات خام خود انگار، داشت با تو برابری می کرد

لکنتی تلخ در خسوفش بود، گرچه می گفت : دوستت دارم!

شبِ قبل از طلوع چشمانت، جور دیگر سخنوری می کرد!

شهر در لحظه ی ورود تو، مثل دوران جاهلیت شد

چشم هایت خلاف عرف جهان، باز هم برده پروری می کرد

یگ نگاه شکسته کافی بود، تا دلم را به دست تو بدهم

یک نگاه تو هر رقیبی را بر غم عشق مشتری می کرد

با غروری به وسعت دریا، در کنار تو راه می رفتم

در رگم خون شعر جاری بود، روح سبزم قلندری می کرد

ریشه ی کینه و حسادت را، توی چشم خلق می دیدم

هر شغالی که می رسید از راه، ادعای برادری می کرد

رفتی و ماند روی دستانم، چک برگشت خورده ی عشقت

ماه که در پی تلافی بود، آن وسط داشت شرخری می کرد

گرچه بعد تو ورشکست شدم، زیر تیغ شماتت افتادم

قلبم اما برای فردایت آرزوهای بهتری می کرد ...


 امید صباغ نو