دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 290

خسته از این دقیقه های عجیب، جا گرفتم درون پیرهنم

دکمه ای سد زده به راه گلو، تا مبادا که از تو دم بزنم

می توانم دروغ پشت دروغ، بنویسم که باورت بشود

رفتن تو مهم نبوده و نیست، اسمت افتاده است از دهنم!

حسرت چشم های وحشی ِ تو، حسرت کافه ی بدونِ قرار!

چای و سیگار و بیقراری و من... چه قَدَر غم نشسته روی تنم

"روی هم رفته عشق چیز بدی ست"، این هم از آخرین دیالوگ تو

مرگ همدستِ دست های تو شد، تا بپیچد به قامتم کفنم

بی خیالِ خیالِ خسته ی من، برو دنبال سرنوشت خودت

می پَرَد از سرم خیالِ غزل، از سر ِ داغ مانده بر بدنم!

 

امید صباغ نو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد