دکمه ای سد زده به راه گلو، تا مبادا که از تو دم بزنم
می توانم دروغ پشت دروغ، بنویسم که باورت بشود
رفتن تو مهم نبوده و نیست، اسمت افتاده است از دهنم!
حسرت چشم های وحشی ِ تو، حسرت کافه ی بدونِ قرار!
چای و سیگار و بیقراری و من... چه قَدَر غم نشسته روی تنم
"روی هم رفته عشق چیز بدی ست"، این هم از آخرین دیالوگ تو
مرگ همدستِ دست های تو شد، تا بپیچد به قامتم کفنم
بی خیالِ خیالِ خسته ی من، برو دنبال سرنوشت خودت
می پَرَد از سرم خیالِ غزل، از سر ِ داغ مانده بر بدنم!
امید صباغ نو