دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 231

گریـه نمی کنـم که نـفـهـمـد کسی مـرا!

بی های و هوی دست دلم رو نمی شود!

گریـه نمی کنم که نـفـهـمـد کسی، ولی

این حرف ها بـرای دلـم "او" نمی شود!

دارد دوبـاره در دلـم این بـغـض لـعـنـتــی

با یـاد چشـم های تـو تـکــرار می شـود

انگار قلب شیشه ای ام در هجوم عشق

بـا رفـتـن تـو بـر سـرم آوار می شود!

عشقت سراب بود ؛ ولی قلب من نخواست

بـاور کند که عشـق و جـنـون فـرق می کند

دارم در ایـن سـراب تـهـی می روم فـرو!

دارد مـرا درون خـودش غـرق می کـنـد!

با تـیـک تـاک عـقـربـه ها دور می شوی

بـا رفـتــن تـو ثـانـیـه ها درد می کشنـد

در من دوباره خاطره ها می شود ردیـف...

بی تـو تـمـام قـافـیـه ها درد می کشنـد!

می ایستـم؛ به درد خودم تکیـه می کنم

تـا کـه نـبـیـنـم عشق چه آورد بـر سـرم!

می ایسـتـم دوبـاره ولی مطمئـن نبـاش

یک لحظه هم بـدون تـو طاقـت بـیـاورم!

حالا به یـاد عشـق تـو لبخنـد می زنـم

در انـتـظـار حـادثـه هـایـی خـیـالـی ام!

آخر تو نیستـی که، بـفـهـمـی بـدون تـو

روزم چطور می گذرد؟! در چه حالی ام؟!

من بـاخـتـم، قبـول! تـو بـردی، قبـول تـر!!

بـگـذار در جـنــون خـودم زنـدگـی کـنـم!

با رفـتـن تـو مُـردم و بـایـد از این به بعـد

این قـصـه را بـدون خـودم زنـدگی کنم...


پرتو پاژنگ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد