دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 283

برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!

این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد

ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی

تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!

کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد

راه وصالش را به دریا بسته باشد

اما اگر دریا نخواهد رود خود را...

اما اگر رود از دویدن خسته باشد...

می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست

لعنت به این دلشوره های دخترانه!

حالا کجایی با تعصب پس بگیری

بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست

یادم نمی ماند تمام حرف ها را

مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم

وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را

ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم

دنبال ردپای تو دربرف هستم

گم می شوم دربین عابرهای این شهر

اینروزها یک دختر کم حرف هستم

هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،

شاید همین از بین موهایش گذشته

تومثل دنیای منی، هرچند دنیا

اینروزها از خیر رویایش گذشته

شاعر شدم تا درخیابان های این شهر

با این جنون لعنتی درگیر باشم

آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است

ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!

 

رویا باقری

Sonnet 279

دستت مرا از این همه غربت رها نکرد

گفتم خدا کند که بمانی... خدا نکرد!

بعد از تو شهر در خفقانی عظیم مرد

بعد از تو هیچ پنجره ای چشم وا نکرد!

وقتی که خنده از لب ما دست می کشید،

گریه برای آمدنش پا به پا نکرد

آن روزها فرشته ی ما خواب مانده بود

شاید کسی برای من و تو دعا نکرد

حتی بهار سر زده از شهرمان گذشت

اما به خشکسالی مان اعتنا نکرد

هر چند تو بریدی از آن روزها، ولی

غم دست های کوچک من را رها نکرد

 

رویا باقری

Sonnet 275

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می شد

دوباره گونه اش از دیدن تو تر می شد

زنی که آتش عشق تو در دلش می سوخت

و با نسیم نگاه تو شعله ور می شد

به دور ریخت شبی قرص های خوابی را

که رفته رفته بر این درد بی اثر می شد

همیشه مست و پریشان همیشه آخر خط

همیشه از همه جا راهی سفر می شد

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی

نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد ...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام

همان زنی که برای تو بال و پر می شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!

همیشه آخر هر قصه «در به در» می شد!


رویا باقری

Sonnet 274

هر بار نـزدیـک آمدم، مـغـرورتـر باش!

تا می توانی وصله ای ناجـورتر باش

ای ماه! حق آسمان هستی نه برکه

هر جا به من نزدیک بودی ، دورتر باش

بعد از تو دیگر دلبری یک رسم مرده است

آه ای گره! بر روسری ها کورتر باش

آه ای جناب زندگی ! دیگر پس از این

از گریه های هر شبم پر زورتر باش

با این که از بختم گرفتی روشنی را

اما برای خانه اش پر نورتر باش

دیدار ما انگار دورادور زیباست

ای شانه هایش! باز دورادورتر باش


رویا باقری

Sonnet 325

من ابـر پـربـارانـم اما وقت بارش نیست

بغضـم! ولی ترجیـح دادم در گلو باشم

ترسیـده ام یک عمر از رویای بعد از تـو

باید ولی با ترس هایم روبـرو باشم

از رفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد

من از تمام روزهای گرم، دلسردم

ترسیدم و دل کندم از این عشق ، قبل از تو

تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم!

من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم

یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند

دنیا برای عشق جای کوچکی بوده

با رفتنت شاید به من این را بفهماند

من خسته ام از اینکه دستان شفابخشت

تنها برایم دست های بسته ای بودند!

حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی

مرداب ها یک روز رود خسته ای بودند

با زخم هایت بر تنم می میرم اما باز

از تـو کسی این ظلم را بـاور نخواهد کرد

در من پس از تو جا برای زخم خوردن نیست!

حال مرا چیزی از این بدتر نخواهد کرد

صیاد من! دارد به آخر می رسد قصه...

دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید

غم هست باران هست یادت هست زخمت هست

دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید

آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که

رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز

یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما

هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز

 

رویا باقری