دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 234

کم دعا کن که مـرا از سر تو وا بکند

او خودش خواست تو را در دل من جا بکند

او که خوش داشت دلم را به تو بسپارد و بعد

بنشیند عقب و ... سیر ، تماشا بکند !

عاشقـم کرد که دست از سـر او بـردارم

که مگر درد ِ مـرا درد ، مــداوا بکند

خــواست تا هـر که به غیر ـ تو ... دلم را بزند

و هــوای تــو مــرا این همـه تنها بکند

مثل ماهـی که بیفتد وسط خشکی و آب

تشنه لب باشد و دور از تـو تـقلّا بکند

آه ... ! حسرت به دلـم ماند که یک بار شده

کوچه ی خواب ِ مـرا خواب ِ تــو پیدا بکند

و سـراسیمه ترین صحنه ی کابـوس ِ مـرا

تا خـود صبح ، در آغـوش تو رویـا بکند

بی تو ام ... بی تو ! و تنهایی ِ بی حوصله ام

با خیـال تو محال است مـدارا بکند

طـاقت ِ طاق ِ من انگار مـرا مـی شکند

وای اگـر این در و دیـوار دهن وا بکـند !

در مـن آشوب ِ تــو افتاده که دنیای مـرا

بعـد از این رنگ ِ پــریشانی ِ دریا بکند


سمیه محمدیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد