دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 232

تـو رفـتــه ای و مـن هـنــوز بـاورم نمی شود

و هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!

نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!

دگـر دوام می شود بـیـاورم؟ نمی شود ...

نگو خدا نخواست! هی نگو که قسمت این نبود!

من این بهانه ها و حرف ها سرم نمی شود!

جـنـون به حال من دچار می شود بدون تـو!

بـد است حالـم آنقَـدر ، که بـدتـرم نمی شود!

تـمـام شهـر خواستـنـد بـشـنـوم که رفـتـه ای

تـمـام شهـر! بشنـویــد! من کَـر َم ! نمی شود!


پرتو پاژنگ

Sonnet 231

گریـه نمی کنـم که نـفـهـمـد کسی مـرا!

بی های و هوی دست دلم رو نمی شود!

گریـه نمی کنم که نـفـهـمـد کسی، ولی

این حرف ها بـرای دلـم "او" نمی شود!

دارد دوبـاره در دلـم این بـغـض لـعـنـتــی

با یـاد چشـم های تـو تـکــرار می شـود

انگار قلب شیشه ای ام در هجوم عشق

بـا رفـتـن تـو بـر سـرم آوار می شود!

عشقت سراب بود ؛ ولی قلب من نخواست

بـاور کند که عشـق و جـنـون فـرق می کند

دارم در ایـن سـراب تـهـی می روم فـرو!

دارد مـرا درون خـودش غـرق می کـنـد!

با تـیـک تـاک عـقـربـه ها دور می شوی

بـا رفـتــن تـو ثـانـیـه ها درد می کشنـد

در من دوباره خاطره ها می شود ردیـف...

بی تـو تـمـام قـافـیـه ها درد می کشنـد!

می ایستـم؛ به درد خودم تکیـه می کنم

تـا کـه نـبـیـنـم عشق چه آورد بـر سـرم!

می ایسـتـم دوبـاره ولی مطمئـن نبـاش

یک لحظه هم بـدون تـو طاقـت بـیـاورم!

حالا به یـاد عشـق تـو لبخنـد می زنـم

در انـتـظـار حـادثـه هـایـی خـیـالـی ام!

آخر تو نیستـی که، بـفـهـمـی بـدون تـو

روزم چطور می گذرد؟! در چه حالی ام؟!

من بـاخـتـم، قبـول! تـو بـردی، قبـول تـر!!

بـگـذار در جـنــون خـودم زنـدگـی کـنـم!

با رفـتـن تـو مُـردم و بـایـد از این به بعـد

این قـصـه را بـدون خـودم زنـدگی کنم...


پرتو پاژنگ

Sonnet 230

بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است

گاه در چشم خلایق رو سیاهی لازم است

زندگی شطرنج با خویش است ٬ تا کی فکر بُرد ؟

در میان صحنه گاهی اشتباهی لازم است

رشته ی بین من و « او » با گره کوتاه شد

معصیت آنقدرها بد نیست ٬ گاهی لازم است

هر که از دل پاکی ام دم زد مرا تنها گذاشت

آمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم است

بعد از این در راه عشقم هر گناهی می کنم

در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است

ما صراط مستقیم بی تقاطع ساختیم

گفته « لا اکراه فی الدین » پس دو راهی لازم است


کاظم بهمنی

Sonnet 229

تکرار خواهی شد درآغوش شبی دلگیر

ترسیم خواهی شد میان ناله، بی تاخیــر

خط خورده ای شاید؟ تمـام شهر فهمیدند

با زجه های زخمی ات هم میشوی درگیر

این رسم دنیا نیست چشمت را ببندیو....

هی بغض..خون گریه..یک عالمه تصویر

دنیا برای هردوتامان تنگ و تاریک است

تاریخ می رقصد ، میان این همــه زنجیــر

خاموشیم را ، محض دنیای تو رو کردم

من یک زنم یک زن که می نالدازاین تقدیر

وا مانده ام از خاطراتی گنگ و نامفهــوم

او می رود و جاده هـا هستنــد بی تقصیـر

شفـاف تر بنویس غــم مویه ات را چون

طوفان خشمت می شود با روح من درگیر


اعظم اکبری

Sonnet 228

دستهـای تـو لایـق صبحنـد ، من سیاهـم ، همیـن که می بینی

چشم هایم که هیچ.مالی نیست و نگاهم...همین که می بینی

مـثـل حـوای قـصـه طــردم کــن قـهـرمـان مــذمــت تـاریـخ

سیب سرخم همان که می گویی پرتگاهم !همین که می بینی

حاضـرم! بی قـرار و بـازنــده از گـنـاه تـو بـازمی گـردم

برده ای!بازی عجیبی نیست سر به راهم همین که می بینی

کـولـه بـارم به پـشـت می آیـم دست از پـا درازتـر از عـشـق

دخـتــری بی پـنـاه و بـی امـیــد... اشـتــبـاهـم؟...


سپیده فلاح فر