دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 227

زندگی صامت و بی رنگ اصلا خوب نیست

دوستی با یک دل از سنگ اصلا خوب نیست

شعر من آبستن شور است اما بی گمان

شور بی ایجاز و بی آهنگ اصلا خوب نیست

جای جای پهنه دریای چشمم دام و لیک

جای ماهی می رسد خرچنگ اصلا خوب نیست

دوستت دارم ولی هرگز نفهمیدی که عشق

با زبان تلخ و شور جنگ اصلا خوب نیست

در دلم اسطوره بودی ! عالم و زیبا ! ولی

عالم زیبای بی فرهنگ اصلا خوب نیست

قلب چون آیینه ات را مهربان تر کن عزیز

صیقل آیینه چون زد زنگ اصلا خوب نیست

تا فراموشت کنم هرچند! در این گیرودار

گاه گاهی می شوم دلتنگ اصلا خوب نیست

باید از سر بگذرانم خاطرت را عاقبت

عاشقی با قلب های سنگ اصلا خوب نیست


م.ر.باران

Sonnet 226

می‌خواهمت اگرچه دلم با تو صاف نیست

بین غریبـه‌هاست که هیـچ اختلاف نیست

بـرگــرد پـیـش از آن‌که از ایـن دیـرتـر شـود

این درّه است بین من و تو ، شکاف نیست

گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی

در مشت توست ، آن‌ طرف کوه قاف نیست

بـگـذار تـا مـقـابـل روی تـو بـگـذرم

جـایـی کـه در مـقـابـلـه امـکـان لاف نیست

تـا چـشـم تـو خـلاف لـبـت حـرف می‌زنـد

حظی‌ست در سکوت که در اعتـراف نیست

بـرگــرد مـثـل بـارش بــاران بـه خـانـه‌ام

بـاران که در لطـافـت طبـعـش خـلاف نیست


مژگان عباسلو

Sonnet 225

این،یک جنون منطقیست که می خواهمت هنوز

حسی به غیرِعاشقیست که می خواهمت هنوز

شاید فریب آینه ست که تکرارمی شود

این هم دروغ صادقیست که می خواهمت هنوز

تا مرز لمس جسم توست حضور کویریت

حتما دلت شقایقیست که می خواهمت هنوز

وقت گرفتن دلیست که از من ربوده ای

شوق قصاص سارقیست،که می خواهمت هنوز

هنگام انتخاب توست،اگرخواستی بمان

این آخرین دقایقیست که می خواهمت هنوز


افشین یداللهی

Sonnet 224

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای "از تو پریدن" گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم ...نگاه کن این باغ سوخت

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی!!!

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟

حالا برو! برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی


مهدی فرجی

Sonnet 223

بوسید بین گریه مرا و گذاشت رفت

بی معرفت نگفت کجا و گذاشت رفت

رفتم که التماس کنم مرد باشد و ...

تنها اشاره کرد نیا و گذاشت رفت

هی داد زدم که ببین ای خدا ببین!

کارم کشیده شد به کجا و گذاشت رفت

آهسته گفت : حال مرا درک می کنی؟

ناچار هستم از تو جدا... و گذاشت رفت

گفتم نرو بدون تو دیوانه می شوم

بغضش شکست توی فضا و گذاشت رفت

دست مرا گرفت و دوباره رهام کرد

من را سپرد دست خدا و گذاشت و رفت

آنشب تمام دلخوشی ام مثل یک خیال

تبدیل شد به خاطره ها و گذاشت رفت!


زهرا شعبانی