دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 58

پاره های یک تن و دور از همیم این روزها

مثل اوضاع زمانه در همیم این روزها

فکر نان از عشق می کاهد مقصر نیست

آه... ما بازیچه ی بیش و کمیم این روزها

می دویم و جاده انگاری دهن وا می کند

در هراس راه پر پیچ و خمیم این روزها

می رسد تا استخوان این زخم ها، اما هنوز

در امید واهی یک مرهمیم این روزها

سیب در دامانمان افتاد و دور انداختیم

وصله ی ناجور نسل آدمیم این روزها

تا کجاها می رسد فریادهامان تا کجا؟

در نی پوسیده ی خود می دمیم این روزها

*

بچگی کردیم، دنیا هم به بازیمان گرفت

دست هایت را بده...گم می شویم این روزها 


محمد عباسی



* همین بس است که هر لحظه ای که می گذرد

  گسستنی نشود با دل تو ، پیوندم

  مرا کمک کن از این پس که جاده های زمین

  نمی برند و به مقصد نمی رسانندم

 نجمه زارع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد