دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن
فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه برویم گشوده است
من راضیم که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز
دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم
مهدی فرجی
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال
محمدعلی بهمنی
دلخوشی های من آه... از دست آسان رفته است
قلب من - این کودک شر- باز دلتنگت شده
زیر جلدش تا تو را دیده ست شیطان رفته است
در من آشوبی به پا کردی که بعد از رفتنت
آنچه عمری داشتم همراه طوفان رفته است
کام من تلخ است قدری شعر خوبم می کند
بی تو اما حیف دیگر آن غزلخوان رفته است
تا سراغت را گرفتم در جوابم گفته اند
چند سالی می شود از این خیابان رفته است
" من زنی در ابتدای فصل سردی دیگرم "
روح شعر از جان من با این زمستان رفته است
باد افتاده به جان باغ اما بعد تو
شور رقص از شاخ و برگ این درختان رفته است
*
چای را دم می کنم دلتنگی ام را تازه تر
تا به خود می آیم انگاری که مهمان رفته است
مرضیه فرمانی
تنها به این ( خبر ) تو بیا ( مبتدا ) بده
حمیدرضا حامدی
اگر چه سحر صوتت جذبه داوود با خود داشت
بهشتت سبز تر از وعده شداد بود اما
برایم ، برگ برگش ، دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم، اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
سیاوش وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
دل «سودابه» سان ات هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار ، دریا ارمغان تو
بگو: جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
محمد علی بهمنی
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت
فاضل نظری
** در من زنی زندگی میکند…
به غایت لجباز !!!
آستین به فراموشی تو که بالا میزنم
با همان سماجت کودکانه اش
مو به مو سمفونی صدایت را در گوشم اجرا میکند ...
دنبال من نگرد که دیگر نشانه ای...
چیزی نداشتم به جز این ها که برده ام
آیینه در نگاهم و در دست شانه ای
از حال و روز عاشقی ام بیشتر نپرس
با عشق مدتی ست ندارم میانه ای
هی ذره ذره می خورد از تو مرا غمی
افتاده است در دل من موریانه ای
یک روز می گذاری از این شهر می روی
چون ماهی رها شده در رودخانه ای
یک روز می رسد که تو هم خسته می شوی
اما پناه خستگی ات نیست شانه ای
یک روز می رسد که بفهمی نداشتند
این خنده های تلخ کم از تازیانه ای
شاید تو هم شبیه من از خود ببریّ و -
دیگر برای رفتن از این شهر مانعی...
*
جبران همیشه راه به جایی نمی برد
دنبال من نگرد که دیگر نشانه ای...
لیلا عبدی
شب بی انتها از دست دادی
به تو هشدار دادم رفتنم را
نفهمیدی مرا از دست دادی
مریم حقیقت
پشت این واژه های طولانی ، جسدم پشت پیکری پیداست
متولد نمیشود دیگر؛حس من...لای دفتری پیداست
من واین زخم های آلوده ...من و این بغض های آماده
دست وپا میزنم ولی افسوس ؛توی چشم تو خنجری پیداست
آه این گیسوان تب کرده ؛چشم هایت چرا نمی فهمند
من پریشانم وپر از تشویش بغضم از زیر روسری پیداست
من تو را با تمام خود خواهیت! من تو را با تمام دلتنگی م...
کاش تنها تو سهم من بودی....عدل این نابرابری پیداست
گرچه فرقی نمیکند دیگر ؛تو عذابم دهی ؛بمیرانی...
به تو هی فکر میکنم تنها؛لحظه هایی که دلبری پیداست
دستهای تو مال من دیگر؟!...دست های تو مال من ؛هرگز..
وحقیقت همیشه این بوده ؛اینکه با او تو بهتری پیداست!
نه نیازی به جمله یی داری؛نه هوایی برای جاماندن!
چشم داری به آسمان اما؛اینکه با من نمی پری پیداست...
چمدان سفر چرا بستی ؟ توبمان این منم که خواهم رفت!
باید از خانه ی تو دل بکنم ؛جای دستان دیگری پیداست...
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد
مهدی فرجی
** با کناری ات
کنار نمی آیم
کنار می روم
منیره حسینی