دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 57

در شهر من این نیست راه و رسم دلداری

باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری

موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو

تا کی تو باید دست روی دست بگذاری

بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق

یا نوش دارو باش یا زخمی بزن کاری

من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد

خوکرده با آداب و تشریفات درباری

هر کس نگاهت کرد چشمش را در آوردند

شد قصۀ آقا محمد خان قاجاری

آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت

حتی اگر در را برایم باز بگذاری

چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد

باید برای چادرم حرمت نگه داری

تو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد شد

آن روز مجبوری که از من چشم برداری


فاطمه سلیمانی



* ای قطب کشاننده ی پر جاذبه دیگر

   وقت است دل آهنی ام را بربایی

 مهدی فرجی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد