دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 95

مُردم اما ز تـو حتی خبـری نیسـت که نیسـت

سوختم ، از تن ِ سردم اثری نیست که نیست

سرنوشتـم تـو بهم ریختـه ای ، خستـه شـدم

منتظر ، تا که قضـا و قـدری...نیست که نیست

بـاز بـا ایـن همـه بـا آیـنــه ها حـرف زدم

دلخوش عکس همان یک نفری نیست که نیست

خواسـتـم روی تــو در آب ببینـم در شـب

ولی افسوس که اینجا قمری نیست که نیست


علی امینی



* مُـردم از درد و نمی آیـی به بالینـم هـنــوز

  مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز ...

  رهی معیری


** دخیل بسته ام امشب به سبزی چشمت

    مـرا بـه پنجـره فـولاد شـب نــزن گـره ام

    زنـی میـان غـزل جـان سـپــرده زود بیــا

    به رسـم فاتحـه خوانی کنـار مقـبــره ام ...

    سوفی صابری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد