دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 106

این شعـرها دیگـر برای هیچ کس نیسـت

نـه! در دلـم انـگار جای هیچ کس نیسـت

آن قـدر تـنـهـایـم کـه حـتـی دردهـایـم

دیگـر شبـیـه دردهـای هیچ کس نیسـت

حـتـی نـفـس هـای مـرا از مـن گرفـتـنـد

من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست

دنـیـای مـرمـوزیـسـت مـا بـایـد بـدانـیـم

که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست

بـایـد خـدا هـم با خودش رو رواسـت باشد

وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

مـن می روم هرچنـد می دانـم که دیـگـر

پشت سرم حتی دعـای هیچ کس نیست


نجمه زارع



* این زن همـان زن است

  که با دو فنجان چای ،

  با یک سبد سیـب های دست نخورده

  خنـده تعارفت می کرد

  همـان زن

  که حالا ساعتـی از کـار افتـاده است

  و عقربـه ی شعـرهایش

  به پای مـرد دیـگـری نمی چرخد ...

  منیره حسینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد