دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 126

دردانـه می دانـم دلـت از مـا گرفتـه

حال تـو را هر لحظه این دنیـا گرفتـه

هر روز می خوانم تـو را با شعرهایم

درد غـریـبـی کـنـج قـلـبـم پـا گرفتـه

در جنگ داغ بین فکـر و قلـب سردم

خواب دوبـاره دیـدنـت معـنــا گرفتـه

یعنی نمی دانی در آتشگـاه تقدیـر

نفریـن سردت دامن مـا را گرفتـه!!؟

کم طاقتم، دلواپسی هایم زیاد است

دعـوای بیـن عقـل و دل بـالا گرفتـه

تا عمق جانم می کُشد محبوبه ای که

در بیـن بـازوهای گرمـت جـا گرفتـه

عقلـم که می گوید تـو را از دل برانـم

جـای مـرا مـه پـیـکـری زیـبـا گرفتـه

این پا و آن پا می کند با صبـر ایـوب

شایـد دوبـاره وعـده ی فـردا گرفتـه


نیلوفر مهرجو



* تسـلـیـم! مـن دیـگـر نـمی خـواهـم

  بـا چـشـم هـای عـاشـقــت بـاشـم

  دیـگـر نـمی خـواهـم فـقــط یـکــبـار

  دزدانــه در آغــوش تــو جــا شــم!

  از هـر طـرف صــد ضـربــه مـی آیــد

  در جـا فـقــط بــر خـاک مـی افــتــم

  ایـن مـن همانـم خـوب یـادت هسـت

  کـز جـنـگ با مـرگـت سـخـن گـفـتـم

  دیگر نیـازی نیست...مانـدن چیست؟

  مـانـدن یـعـنـی هـر لـحـظـه افـتـادن

  من خوب افتادم چه طعمی داشت!

  یـک مـزه ی شیـریـن تـر از مـانـدن

  حـالا کـه دنـیـا خواسـت بـرگــردم

  یا پیـش یا پـس یا که حتـی هـیـچ

  مـن بـاز می گـویـم کـه تسلیـمـم

  تسلیـم تـو...دنیـا...خـدا...یا هیـچ

  آن روزهای خوش که یـادت هست

  سر زنـده لـب خـنـدان پـر از فــردا

  آن روزهـا رفــتــنــد می بــیــنــی

  ایـنـجـا فـقـط مـن مـانــدم و رویــا

  حالا که بایـد رفـت ایـن راهیسـت

  راهـی که شایـد بـاز فـردا داشـت

  شاید که چشمـانی ز تـو خوش تر

  در پشت این ظلمت هویـدا داشت

  فرانک.ص

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد