دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 306

کاش با مرگ من این بازی عوض می شد !

توی رویای تو ، نا محسوس می ماندم

دستهایت تا به رستاخیز می آمیخت

در خیالاتِ تنت ، ملموس می ماندم

خواب می رفتم اگر در عمق رویاها

هیچ کس اندوه را هرگز نمی فهمید

کاش پنهان می شدم در غار چشمانت

باخدا، در عهد دقیانوس می ماندم

قاطعیت داشتی وقتی که می رفتی

کاش تکلیف مرا روشن نمی کردی

تا در اقیانوس چشمان سیاه تو

لای سوسوی دل فانوس می ماندم

نقش تو در قصه ی آشفته ام کم بود

جز خودت هر کس به من احساس می بخشید!

عطر آغوشت اگر یادم نمی افتاد

بعد تو در شهر، بی ناموس می ماندم

گاز می دادی و ُمن توی خودم بودم

روی بازوهای تو خوابم سبُک تر بود

باز اگر ترمز نمیکردی میان راه

با تو در بیراهه ی چالوس می ماندم

آه اگر در بد ترین وضعیت ِ ممکن ....

بی کس و کار و غریب از عشق می مردم

گریه می کردی برایم، کاش در ذهنت

تا ابد مانند یک یک کابوس می ماندم

 

صنم نافع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد