دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 334

وقتی که چند لحظه فقط حرف می زدیم

کاری بجز شکستن قلبم بلد نبود

ای کاش می شنید تمام دل مرا

یا اینکه در نهایت خوبیش، بد نبود

ای کاش شیشه های دلم را نمی شکست

از دست او نه، از همه دنیا کلافه ام

با یک نگاه زندگیم را طلسم کرد

لعنت به من هنوز اسیر خرافه ام

چیزی بجز غرور نمی دیدم و ولی

در چشمهای قهوه ای اش خیره می شدم

شاید فقط به خاطر اینکه در آن نگاه

چیزی نشسته بود شبیه خودِ خودم

تقصیر او نبود که درکم نکرد، یا -

-احساس عاشقانه ی من را تباه کرد

او مثل من نبود! دلم بچه شد و باز

در انتخاب سایه ی خود اشتباه کرد...


مینا حسین آبادی

Sonnet 333

خواست "مرداد" مرا آواره ی "بهمن" کند

"شایدِ" این درد را قربانی "حتماً" کند

خواست با بی اعتنایی های هر روز و شبش

این منِ محکوم خود را، با خودم دشمن کند

درد یعنی حال و روز عاشقی که بین راه

از همان راهی که رفته، فکر برگشتن کند

"مستحق" عشق باشی و دلت از روی جبر

رخت های انتظاری کهنه را بر تن کند!

عشق یک خودسوزی محض است در راه کسی...

که غمش، خاموشی ات را در سرت روشن کند

بعدِ او، بی شک فقط با مرگ بهتر می شوم

زندگی وقتی مرا محکوم جان کندن کند!

آمد از "تیر" دلش! تا گُر بگیرد باورم!

رفت... تا "مرداد" را آواره ی "بهمن" کند!

 

پرتو پاژنگ

Sonnet 332

حفظ کن فاصله را تا به تو عادت نکنم

به زن ِ توی غزلهات حسادت نکنم

حرفها دارم وُ یک عمر نباید بزنم

طبق معمول برو زود، که فرصت نکنم

طبق معمول عذابم بده تا شک نکنم

عاجزم ، پیش تو احساسِ شهامت نکنم

زندگی بیشتر از ظرفیتم طول کشید ...

دور کن اسلحه را تا که حماقت نکنم !

با خودم قهرم وُ تصمیم گرفتم دیگر-

از همین ثانیه با آینه صحبت نکنم

«شازده* !» پیش تو وُ اینهمه آدم تنهام

در زمین کاش از امروز اقامت نکنم

آسمانی تر از آنی که کنارت باشم

حفظ کن فاصله را تا به تو عادت نکنم

 

صنم نافع

Sonnet 331

بی اعتنا رد میشوی یعنی نمی بینی مرا

یعنی صبور ی میکنی بی اعتنا بی اعتنا

می بینمت مثل شبح از دورها رد میشوی

از دور می پایی مرا نزدیک تر سد می شوی

در حسرت لبهای من لبهات پرپر میزند

لیکن غرور کور تو یک ساز دیگر می زند

یعنی نمیخواهی مرا ؟ این طنز را باور مکن

آتش که گیراندی تمام ویرانه خاکستر مکن

آخر تو کی هستی مگر پیغمبری ؟ شهزاده ای ؟

نه جان من شاید فقط یک اتفاق ساده ای

روزی به مسلخ میکشم این اتفاف ساده را

یادم تو را یادت مرا این خط و این هم ادعا

شاید شبی در خلوتی سوزاندمت آدم شدی

هم جمع بستی با تنم هم از غرورت کم شدی

حالا برو پنهان بمان پشت هجوم سایه ها

دیوانه جان این حال تو یعنی که میخواهی مرا

یعنی که بوی عطر من آشوب کرده حالت ات

یعنی تصاحب کرده ام جغرافیای قامت ات

درگیر احساس منی یعنی دچاری بینوا

کوی علی چپ قصه بود گم میشوی تا ناکجا ...

 

بتول مبشری

Sonnet 330

هر چند با من آن چه که کردی روا نبود

بخشیـدمت، کـه کینه در آیین مـا نبود

آن دل که سالها به هوای تو می تپید

جُرمش زیاد بــود، ولی جــای پا نبود

هر کس که آمد، از دم در باز گشت و رفت

چون در دلم برای کسی جز تو جا نبود

کی از در آمدی که برای نوازشت

آغوش من به سمت تو با عشق وا نبود؟

از پشت سر کسی که به من زخم زد، خودش

بیمــار اضطـراری من بـود؟ یـا نبود؟

بخشیدمت به خاطر آن روز های خوب

آن روز ها که در دلمان جز خدا نبود

آن روز ها طلوع و غروبش قشنگ بود

چون صحبت از نماندن و این چیزها نبود

 

خلیل جوادی