دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 268

آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستـم تــو پـادشـاه کـشـورم باشی

آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

این روزها حتی شبیـه سایه ات هم نیست

مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

مردی که با آن جذبـه ی چشمِ رضاخانیش

یک روز تـنـهـــا عـلـت کـشـف حجـابــم بود

در  بـازوانـت  قـتـلــگـاه  کـوچـکـــی  داری

لـبـخـنـد غـارت می کـنـد آن اخــم تاتاریت

بـر  بـاد  دادی  سـرزمـیـن  اعـتـمــادم  را

با ترکمـنـچـــای خـیــانــت های قاجاریـت

در شهـــرهای مرزی پیراهنـم جنـگ است

جغرافیای شانـه هایت تکـیـه گاهم نیست

دارم  تـحـصـن می کـنـم بـا شـعــر بـر لـبـهــات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

مـن قـرنـهــا مـعـشـوقـه ی تـاریـخـی ات بـودم

دیـگـر بـرای یـک شـروع تـازه فــرصــت نیسـت

مـن دوسـتــت دارم ... بـغـل کــن گریـه هایم را

لـعـنـت به تاریخی که حتی درس عـبـرت نیست


رویا ابراهیمی