دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 98

مـرگ آن است که عشق تـو توهّـم گردد

آنکه میخواست تو را ، قسمت مردم گردد

یا که با سادگی عاشق شوی و چندی بعد ...

دل تـو متّـهـم سـوء تـفـاهـم گـردد

پیـش آدم خبـر از میـوه ی ممنوعـه نبـود

حیفِ عشق است که تعبیر به گندم گردد

اشکم افتاد به خاک و به خدا دیدن داشت

چه کسی دیـده وضویی که تیمّم گـردد؟

مثل یک برکـه ی بی مـاه فقـط میخواهم

آنچنـان غرق تـو باشم که دلـم گـم گـردد

بـاز هـم حرف دلـم را نگفتم ... گفتم؟!

عشـق بهتــر که همینگونه ترنّـم گـردد


سید مهدی طباطبایی یاسین



* به خانه برگرد

  بگذار

  خاطراتت را باد با خودش ببرد

  مردی که

  با تکان دست هایش

  کابوس های تو را پاک می کرد

  هرگز عاشق تو نبوده


  به دیوار تکیه کن

  و از تمام شانه های مردانه بلرز

  آنقدر که سقف رویاهایت ترک بردارد

  آنقدر

  که دیگر تصادفی هم خواب تو را نبیند


  منیره حسینی