دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 327

میدان مین بغض ها هستم

این روزهای دور از آغوشت

هرگوشه ی این خانه یادت را...

حالا که میخواهم فراموشت...

این روزها همسنگران من

این کاغذ و خودکارها هستند

دیگر بریدم از بنی آدم

هم صحبتم دیوارها هستند

این روزها دفتر به چشم من

جایی شبیه صحنه ی جنگ است

هر روز رو در روی خود هستم

خودکار در دستان من سنگ است

این روزها حال و هوای من

مثل درختی بعد طوفان است

آنقدر خردم کرده ای دیگر

دل کندن از جان پیشم آسان است

هر روز بخشیدم تو را و تو

هر روز یاغی تر شدی با من

من چشم پوشی کردم اما تو

آلوده تر کردی فقط دامن

من عاشقت بودم نمی دیدی

چشمان تو لبریز دنیا بود

از دل رود آن کس که از دیده...

ای کاش در چشمت کمی جا بود

این روزها سخت است و سرسخت است

این خاطرات دست و پا گیرم

انگار میخواهد مرا تنها

انگار میخواهد مرا پیرم

نه آنچنان خوبم نه چندان بد

آنچه نباید بر سرم آمد

فهمیده بودم دوستت دارم

باور نمی کردم که تا این حد...

آرام می بندم نگاهم را

رو به تو و دنیای بی رحمی

دنیا سپر انداختم پیشت

دیگر نمیخواهم ز تو سهمی....

 

صفورا یآل وردی



مث میخی که لـج افتاده با سنـگ

دارم از زنـدگی سرخـورده میشم

نـمـیـدونــه تــمــــوم زنـدگـیــمــه

نـمـیـدونـم کـجـای زنـدگـیـشــم

تـمـوم اتـفــاقـایـی کـه افــتــاد

تـمـوم خـاطـرات و پـس فـرسـتـاد

اصـن شایـد مـن و یـادش نـمـونـه

اصـن شایـد مـن و یـادش نـمـیـاد

همـون بـهـتـر که از مـن دور باشـه

یه وقتایی رو باید سوخت تا ساخت

من اونقـد داغ دارم تـوی سیـنـه م

که میـشـه یـه جـهـنـم راه انداخـت

مـن اونـقـد گـریـه هام و دود کـردم

که یـه دریـا به خاکـسـتـر بـدل شـد

غـروری رو که می گفـت دوس داره

شکست و ساده تو اشکام حل شد

مـن اونـقـد بـغـضـم و لـبـخـنـد کـردم

که مـیـشـه با خـودم هـمـدرد باشم

مـن اونـقـد مـرد بـودم کـه بـفـهـمـم

یـه وقــتــایـی نـبــایــد مــرد بـاشـم

 

هانی ملک زاده