دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 85

من دست شسته ام ز غرورم برای تو

افتاده ام چو قطره شبنم به پای تو

ای نارفیق و با همه من غریبه تر

با من بمان : غریبه درد آشنای تو

زین روز های خسته ملولم بیا ببین

این دل چگونه میشکند زیر پای تو

گفتی تو هم شکسته دلت مثل من ولی

بـاور نمیکـنـد دلــم این ادعـای تـو

گفتی صبور باش صبورم ولی چه سود

عمری منم و حسرت یک دم وفای تو

میبخشمت برو به دلم پشت کن برو

بخشید دل تو را به گذشت از خطای تو

یک روز می رسد که ببینی میان ما

یک فاصله است و چشم تری از جفای تو

من میروم شبی و تو می مانی و همین

مشتی غزل و روح من آنشب رهای تو

شاید دوباره تر شود این گونه ها ز اشک

از حسرت تو بغض تو شاید جفای تو

یک شب به عشق میرسد آخر دلت ولی

آن شب هنوز میتپد این دل برای تو


سپیده آماده



* دیدار می نمایی و پرهیز می کنی

   بازار خویش و آتش ما تیز می کنی ...

   سعدی


** بی رحمی از نگـــــــــاه ِ تو سرریز می کند

    لعنت به این عــــلاقه ی بی وقفه ی خودم

    لعنت به من که مِهر شما در دلم نشست

    می مُردم از غریبی و عـــاشق نمی شدم

    مهزاد متقی