دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 145

هـزار درد مــرا عاشقـانــه درمــان بــاش

هــزار راه مــرا ، ای یـگـانـه پــایــان بــاش

بـرای آنـکـه نگـویـنـد جسـتـه ایـم و نـبـود

تـو آنکه جسته و پیداش کرده ام ، آن باش

دوباره زنده کن ، این خسته ی خزان زده را

حلول کن به تنم ، جان ببخش و جانان باش

کویــر تشـنـه ی عشقـم ، تـداوم عطشـم

دگـر بـس است ، ز بـاران مگوی ، بـاران باش

دوبـاره سبـز کن ، این شاخه ی خزان زده را

دوبـاره در تـن مـن ، روح نـوبـهـاران بـاش

بـدیـن صـدای حـزیـن ، ویـن نـوای آهـنـگـیـن

به باغ خسته ی عشقم ، هـزار دستان باش


محمد علی بهمنی

Sonnet 144

بـایـد از تــو از خـیـال خـام تــو هـجـرت کنـم

می روم تا اینکه خود را از غمـت راحت کنـم

مهلـت دل کنـدن از تـو نیست اما شک نکـن

دست برمی دارم از عشقـت اگر فرصت کنـم

ما نه هم نسبت ، نه هم قسمت ، نه حتی هم زبان

تا به کی بایـد بمـانـم ؟ تا به کی غیـرت کنـم ؟

تـا کـجـا بـایـد تــو را بـا ایـن و آن؟ نـامـهـربـان!

تا به کـی بایـد تـو را با دیگـران قسمـت کنـم؟

با همه آزادگی چشمـم به مـال دیگـری ست

تـا بـه دسـتـت آورم بـایـد تــو را غـارت کـنـم ؟

ما دو هم آغوش؟ دو همدل؟ دو هم...چه؟ واژه ای

نیست تا گاهی تـو را با خویش هم نسبت کنم


فریبا صفری نژاد

Sonnet 143

بـی تـو دارد می رود از دسـت روح مـرده ام

بی قرارم ، ناامیدم ، خسته ام ، افسرده ام

دلخورم از خویش از احساس این دلبستـگی

بی کـلـیـد دلـگـشـایـی در دل سـرخـورده ام

داده ام از دست دستی را که برمی داشت گاه

بـار سـنـگـیــن غـمـی جـانـکـاه را از گـرده ام

با گـذشتـن از تـمـام آنچه بـود و آنچه نیسـت

شـک مـکـن از تـو خـودم را بـیـشـتـر آزرده ام

در قمـاری با دو سر حسرت به سختی باختـم

بـا دلـی غـرق شـکـسـتـن از غــرور ِ بـرده ام!


فریبا صفری نژاد