دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 287

بوسید بین گریه مرا و گذاشت رفت

بی معرفت نگفت کجا و گذاشت رفت

رفتم که التماس کنم مرد باشد و ...

تنها اشاره کرد نیا و گذاشت رفت

هی داد زدم که ببین ای خدا ببین

کارم کشیده شد به کجا و گذاشت رفت

آهسته گفت: حال مرا درک می کنی؟

ناچار هستم از تو جدا و گذاشت رفت

دست مرا گرفت و دوباره رهام کرد

من را سپرد دست خدا و گذاشت رفت

دیشب تمام دلخوشی ام مثل یک خیال

تبدیل شد به خاطره ها و گذاشت رفت!

 

زهرا شعبانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد