بی معرفت نگفت کجا و گذاشت رفت
رفتم که التماس کنم مرد باشد و ...
تنها اشاره کرد نیا و گذاشت رفت
هی داد زدم که ببین ای خدا ببین
کارم کشیده شد به کجا و گذاشت رفت
آهسته گفت: حال مرا درک می کنی؟
ناچار هستم از تو جدا و گذاشت رفت
دست مرا گرفت و دوباره رهام کرد
من را سپرد دست خدا و گذاشت رفت
دیشب تمام دلخوشی ام مثل یک خیال
تبدیل شد به خاطره ها و گذاشت رفت!
زهرا شعبانی