دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 127

نـادیــده می گـیــرم تــمــام مـاجـرایـــت را

لطفی کـن و بـیـرون کـن از دنـیـام پـایـت را

از غـم شدم ماننـد کوهی استوار و سخت

حتی نمی خواهـم تـرا ، آن شانه هایـت را

سُر می خورم از چشمه ی چشمان بی روحت

بـاور نـدارم دسـت هـای نـاخـدایــت را

ارزانـی ات آن عشق پوشالـی نمی خواهـم

لـبــخــنــد هـای زورکــی و گـاه گـاهــت را

حتـی دلـم هُـرّی نمی ریـزد ز چشـمـانـت

جایی دگـر واکـن تـو خورجین و بساطت را

دیگـر نخواهم شد سر راهـت دمـادم سبز

آسوده بـاش و کـج نکـن ایـن بـار راهـت را

مـن مانـده ام با اشک های لال خود تـنـها

نـادیــده می گـیــرم تــمــام مـاجـرایــت را


نسیبه یعقوبی



* مـا آزمــوده ایـم در ایـن شهـر بـخـت خویـش

  بـیـرون کشیـد بایـد از این ورطه رخت خویـش

  خراسانی


** مـی روم خـسـتـه و افـسـرده و زار

    سـوی مـنـزلـگـه ویـرانـه ی خویـش

    بـه خـدا می بـــرم از شـهـر شـمـا

    دل شـوریــده و دیـوانـه ی خویـش

    می بـرم تـا که در آن نقـطـه ی دور

    شستشویـش دهـم از رنـگ گـنــاه

    شستشویش دهم از لکه ی عشق

    زیـن هـمـه خـواهـش بـیـجـا و تـبـاه

    می بــرم تـا ز تــو دورش ســازم

    ز تــو ای جـلــوه ی امـیــد مــحــال

    می بــرم زنــده بـه گــورش ســازم

    تـا از ایـن پـس نـکـنــد یــاد وصـــال

    نـالـه می لـرزد...می رقـصـد اشـک

    آه بــگــذار کـه بـگــریــزم مــن

    از تـو ای چشمه ی جوشـان گـنـاه

    شـایـد آن بــه کـه بـپـرهـیــزم مـن

    بـخـدا غـنـچـه ی شـادی بــودم

    دست عشق آمـد و از شاخم چیـد

    شعلـه ی آه شـدم صـد افـسـوس

    کـه لـبـم بـاز بـر آن لـب نـرسیــد...

    عـاقـبـت بـنـد سـفـر پـایـم بـسـت

    می روم خنـده به لـب خونـیـن دل

    می روم از دل مـن دســت بــدار

    ای امــیــد عــبــث بــی حــاصــل

    فروغ فرخزاد

Sonnet 123

ساده بر باد می رود گاهی ، هرچه در قلب و در سرت بوده

عاشقـی ، اعتـمـاد ، یکـرنگـی ، آنچه یک عمـر بـاورت بوده

خواستی نیم دیگرش باشی ، تا ابد سایه ی سرش باشی

دست در دست دیگری گم شد ، سایه ای نیـم دیگرت بوده

با کسی دوستی نـبـایـد کرد ، دوستـان دشمـنـان پنهـانـنـد

دشمـنـت هـر چـقـدر بـد بـاشـد ، لااقـل در بـرابـرت بـوده

کینـه ای کهنـه در دلت داری ، جای زخمت هنـوز می سوزد

تـازه می فهمـی آنکـه خنـجـر زد ، در حقیقـت بـرادرت بـوده

حرف مردم کلافـه ات کرده ، هرچه آمـد به ذهنشان گفتـنـد

این جمـاعـت چـرا نمی فـهـمـنـد ، خودکشی راه آخـرت بـوده


سمیر عسگری



* تمام کن تمام سالهای خسته ی کبود را

  دلم شکسته پاک کن غبار بغض و دود را

  در ایـن هجـوم یـادها دگـر بـرو زخـاطـرم

  مـن اشتـبـاه آمـدم تـمـام طـول رود را

نسیبه یعقوبی


** از میانه های شعر

    می دانستم

    پای کسی در میان است

    بی انصاف،

    لااقل می گذاشتی

    شعر تمام شود!...

    کامران رسول زاده