دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 69

با کوله باری از غم بسیار می روم

بر دوش بغض کهنه ام آوار می روم

داری برای خلوت خود تار می زنی

وقتی در اوج بغض شبی تار می روم

آن دختری که گم شده در خاطرت منم

امشب مرا به خاطره بسپار می روم

در این هوای گنگ مه آلود این منم

این رد پایم است که انگار می روم

آغاز این گناه تو بودی نه من ولی

دارم به جای چشم تو بر دار می روم

هم خوابه های تو نه یکی صد هزارتاست

از های و هوی عشق تو بیزار می روم


زینب اکبری



* فرقی نمی کند

کدام اول برویم

من یا تو

در را که ببندیم

قصه تمام شده است ...

هنگامه هویدا