کـوه بــودم بـه نـگـاهـی پــر کـاهــم کـردی
کـوه بـودم، دلـم از سنـگ، لباسم از سنـگ
ابــر سـیــالـی از ابـریــشـم و آهــم کــردی
مثل یک صاعقـه یک ثانیـه خـنـدیـدی و بعـد
دست در خرمـن گیـسـوی سـیـاهـم کـردی
دشت بودم که تو چون صاعقه ای عریان از
سـبـزه و بـرگ و گـل و آب و گـیـاهـم کـردی
چشم در چشم من انداختی...انداختی ام!
چشم در چشم...چهل سال نـگـاهـم کردی
بـاد می کوفـت به هم پـنـجـره را، درهـا را...
پرده رد می شد و من...سنگ سیاهم کردی
سر به را بودم و یک عمر نگـاهـم به زمیـن...
آمـدی، سر بـه هـوا، چشـم به راهـم کردی
پانته آ صفایی
دیـدم انـگـار دوسـتـت دارم ، عـلـتـش را درسـت یـادم نیست
چشم مـن از همان نـگـاه نخست با تـو احساس آشنـایی کرد
خنده ات حالت عجیبی داشت، حالتش را درست یادم نیست...
مهرداد بابایی
** به زمین بگو مرا نگیرد ،
من از جاذبه ی چشم های توست که نمی افتم...
کامران رسول زاده "د3"