دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 131

بـعـد بـرگـشـتـی و از دور نگـاهـم کـردی...

کـوه بــودم بـه نـگـاهـی پــر کـاهــم کـردی

کـوه بـودم، دلـم از سنـگ، لباسم از سنـگ

ابــر سـیــالـی از ابـریــشـم و آهــم کــردی

مثل یک صاعقـه یک ثانیـه خـنـدیـدی و بعـد

دست در خرمـن گیـسـوی سـیـاهـم کـردی

دشت بودم که تو چون صاعقه ای عریان از

سـبـزه و بـرگ و گـل و آب و گـیـاهـم کـردی

چشم در چشم من انداختی...انداختی ام!

چشم در چشم...چهل سال نـگـاهـم کردی

بـاد می کوفـت به هم پـنـجـره را، درهـا را...

پرده رد می شد و من...سنگ سیاهم کردی

سر به را بودم و یک عمر نگـاهـم به زمیـن...

آمـدی، سر بـه هـوا، چشـم به راهـم کردی


پانته آ صفایی



* روزی از راه آمـدم ایـنـجـا ، ساعـتـش را درسـت یـادم نیست

  دیـدم انـگـار دوسـتـت دارم ، عـلـتـش را درسـت یـادم نیست

  چشم مـن از همان نـگـاه نخست با تـو احساس آشنـایی کرد

  خنده ات حالت عجیبی داشت، حالتش را درست یادم نیست...

  مهرداد بابایی


** به زمین بگو مرا نگیرد ،

    من از جاذبه ی چشم های توست که نمی افتم...

    کامران رسول زاده                                                                                           "د3"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد