دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 262

زمن فرار کردی و حالا بدون من

گیرم که زندگی کنی اما،بدون من!

گفتی که بی تو زندگی از مرگ بدتر است

بدتر شده ست زندگی آیا بدون من؟

من آرزو نمی کنم اصلن که بد شود

یک لحظه در نگاه تو دنیا بدون من

نگذار تا که سوژه ی یک طرح بد شویم

من بی تو آس و پاس و تو تنها بدون من

این سوژه جالب است ولی وحشت آور است

می ترسم از روایت فردا بدون من

یک لحظه فکر کن چه غم انگیز می شود

تنگ غروب و ساحل دریا بدون من

....

ما هر دو زخم خورده ی شعریم...شعرمن!

این زخم ها چگونه مداوا بدون تو؟!


بهزاد خدمت لو

Sonnet 261

دیگر کسی به آینــــــــه ام « ها » نمی کنـــــد

حتا بهـــار با دل مـــــــن تـــــــــا نمی کنـــــــد

بعد از تو غربت و من و این دل که لحظه ای

«جــز تو هـــوای هیـــچ کسی را نمی کنـــد»

در ذهــــــــن خانه شعر پر از شـور عشق را

دیگر صـــــدای گــــرم تو نجــــوا نمی کنــــد

آوای خنـــــده هــــای تو درهــــــای بسته را

مهمــــــــــــان روشنایی فــــــردا نمی کنـــــد

روزی بیـــــا و خاطـــــــره ها را مــرور کن

خورشیــد بی تو پنـــــــجره را وا نمی کنــــد

شیــــــرین ترین بهـــــانه ی بودن منم! بیـــا

فرهـــاد ناز و عشــــوه ی بی جـا نمی کنــــد


پریزاد برکه نور

Sonnet 260

نه فرشته نیستم باور بکن من نیز انسانم

حق بده گاهی تو را این روزها از خود برنجانم

حق بده گاهی دلت را بشکنم این روزها حتی

قهر باشم چند روزی چشم هایت را بگریانم

تو بپرسی دوستم داری کمی بانوی شب هایم؟

من بگویم بی خیال اصلا جوابش را نمی دانم

هی بگویم خواب دیدم باید از من بگذری دیگر

یا که از این دوستی این عشق بدجوری پشیمانم

اتفاق بی نظیرم داغ داغی نه نمیفهمی

تو جوان و تازه ای من یک بنای سست و ویرانم


راضیه فرهودی

Sonnet 259

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کـنــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


امید صباغ نو

Sonnet 258

من از تبار تیشه‌ام، با من غمی هست

در ریشه‌ام احساس درد مبهمی هست

بر گیسوانم بوسه زد روزی خداوند

در سرنوشتم راه پر پیچ و خمی هست

وقتی مرا با خاک یکسان ساخت یعنی:

در نقشه‌ی جغرافیای من بمی هست

من روی آرامش نخواهم دید با تو

با تو لفی‌خسر است هرجا آدمی هست

جز زخم این دنیا نخوردم از تو ای عشق!

آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟


مژگان عباسلو