حسی غـریـب و آشنـا را دوست...
نـه نـه ! چه می گویم فقط این که
آیـا شمـا یک لحظـه مـا را دوست؟
منظـور مـن ایـن که شمـا بـا مـن...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حـرفـم ایـن نـبـود امـا
سـردم شـده آب و هـوا را دوست...
حـسِ عـجـیـب پـیـشـتـان بـودن
نـه! فکر بـد نـه! من خدا را دوست...
از دور می آیـد صـدایِ پـا
حتـی هـمـیـن پـا و صـدا را دوست...
ایـن بـار دیـگـر حـرف خـواهـم زد
آقـا گـمـانـم مـن شمـا را دوسـت...
در این خرابـه نـدانـم چگونـه خانـه گرفتـی !!!
دل را بـرای عاشقـی آمـاده تـر می کـرد
لحنت پر از آرامشی کمیاب و دور از دست
چشمان سر سخت مرا هم مبتلا می کرد
آسان تر از فکری که پیش از آن غرورم را ...
آهـسـتـه آسـان گیـرتـر افـتـاده تر می کرد
دلـدادگـی هـای هـزاران سـالـه را حتـی
از شعر بیرون می کشید از باده تر می کرد!
یـک بـار دیگـر کـودکـی می کردم و هر روز
ایـن کـودک دلسـاده را دلـداده تـر می کرد
وقتی که می خواندی (سلام ای کهنه عشق من)
بـدجـور لـحـنـت در دل تـنـگـم اثـر می کرد!
بـال و پـر دل را که دنـیـا چـیـده بـود امـا
همراه تو بی بال و بی پر هم سفر می کرد !
بـایـد بـسـوزد تـا غـزل بـاشـد بـسـوزانـد
حزن صدایت سوختـن را ساده تر می کرد ...
نغمه مستشار نظامی
خواستم محـو شوم مهـر تـو زنجـیـرم کرد
بـاز در یـاد وصـالـت غـزلـی سنگـیـن است
گرچه من سنگ شدم فکـر تـو تبخیرم کرد
در سـرم بـود به بیـراهـه ی بـیـگـانـه روم
مـوج جادوی دو چشمـان تـو تفسیـرم کرد
تـرس از هجـر و فـراغـت بـه دلـم بـد افتـاد
حلـقـه در بـنـده نـوازی سـر تقـصـیـرم کرد
عـشـق یـوسـف به لـبـم نـام زلـیـخـا آورد
حربـه از شهـوت دیــدار تـو تقصـیـرم کرد
بـاز یـک خـواب پـریـشـان به سرم می آید
خواب نادیده ی من ؛ عشق تو تعبیرم کرد
مریم احمدی (پریشان)
لب تشنه را با بوسه هایت سیر کن با من بمان
نـادیـده های دیـده ام در خـواب گویـا می شـود
این خـواب آخـر را بخـوان تعبـیـر کن با مـن بمان
دنیـای مـن را با دلـت هـم خانـه کن ، درگیـر کن
صاحب شو بر دنیای من؛تسخیـر کن با من بمان
مریم احمدی (پریشان)
تـف به گور پدر گردش ِ سالِ مـن و تـو...
کولـیـان دو دَر ِ بـاز ، همـان اوّلِ کـار ...
خوانـده بـودنـد تَـهِ قهـوه زوال مـن و تـو
آنهمه حرف قشنگی که به ما می گفتند
هیچ تاثیـر نکرده است به حال مـن و تـو
من نبودم تو نبودی چه کسی عاشق بود...!
خاکِ عالـم به سر عشق زلال مـن و تـو
تخـلـیـه کن غـم خـود را و بـبـار از تـهِ دل
آسمـان نیـز نشد محـرم ِ حـال مـن و تـو
قـصـه ها بـافـتـه اند از جبـروت احسـاس
بـه پـشـیـزی نمی ارزیـد جلال مـن و تـو
آخـر کـار بـریـدی و نـمـانـدی کـم کـم ...
دستخوش...! هم نفس این بود وصال من و تو ؟؟؟
سید مهدی نژاد هاشمی
به یک شعله سکوت سرد پایان را شکستی
شبی شعری برایت می نوشتم آه افسوس،
نفهـمـیـدی چـرا از تـو قلـمـدان را شکستی
نـگـاهـت در غبـاری از سیـاهی چـرخ می زد
بـه چـتـرت حرمـت پـاکـی بـاران را شکستی
به قـدری چنـگ و دنـدان می زدی بر آرزوهـا،
به دسـتـت آرزوهـا مـرد و دنـدان را شکستی
محبـت پاش خورد و سفره در هم شد مچاله
نمی گویم نمک خوردی نمکدان را شکستی
بـه قطعـیـت تـو رفـتـی و بـرای بـازگـشـتـت
تـمـام راه هـای پـوچ امـکـان را شکسـتـی
فریده فروتنی