دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 109

هـم بغـض ِ آسمـان بهـارم تـو نیستی

دلتـنـگ آن دمـم که بـبـارم تـو نیستی

با گریـه روی شانـه ات آرام می شوم

افسوس دیگری است کنارم تو نیستی

از جمـع حاضـرانِ به ظـاهـر کـنـار مـن

صـد بـار هـم تـو را بشمـارم تـو نیستی

اینجا که گرگ و میش مرا طعمه کرده اند

گـویـا فقـط حریص ِ شکـارم تـو نیستی

در حـدِ انـتـظـار ِ تـو بـازی نمی کنـم

می بـازم و حریـف قمـارم تـو نیستی

گاهی کلافه می شوم از بس که پیشمی

هر وقـت هم که حوصلـه دارم تـو نیستی


رویا علوی

Sonnet 108

می گردم اما نیست ، اما نیست ، اما نیست

جز تـو برای هیچ کـس در قلـب من جا نیست

می گردم اما چون تو می خواهی ، تو می گویی

آیینـه ام مـن  ، جز خودت چیـزی نمی جویی

می گردم اما جستجوی شیشه در آب است

نوری که می بینم فقـط تصویر مهتـاب است

میگردم و هی اشک می ریزم ، چه می خواهی؟!

بـا رفـتـنـت از درد مـن چیـزی نمی کـاهـی

مـن تـازه پـیـدا کرده ام خـود را در آغوشـت

گم می شوم در حس گرم پشت تن پوشت

تـو می نـوازی با سر انگشتـت لـبـانـم را

می آوری روی لـبـم با بـوسـه جـانـم را

جـز تـو کسی اینگونـه دستـم را نمی گیـرد

ایـن زن بـرای هیچ کـس آسـان نمی مـیـرد

روح و تـنـم را بسـتـرت کردم ، گـنـاهی نیست

از مـن به هر جا جـز تـمـنـای تـو راهی نیست

می خواهمت قدر ِ همه پس کوچه ها...سیگار

بـا هـم قـدم... بـا هـر قـدم ، دیـوارهـا... دیـوار

مـی دزدم از چـشـمـان تـو تـار نـگـاهـم را

شـایـد کـمـی عـادت کنـم بی نـور راهـم را

عادت نخواهم کرد ایـن تمـریـن اجبـاری است

حتی خودت هم خوب می دانی خود آزاری ست

می ترسم از روزی که پیدایش شود عقلـم !

روی زبـان هاشان بـیـافـتـد عـاقـبـت نـقـلـم

آن روز مـن می مـانـم و دنـیـای رسـوایـی

آن روز آیـا بـاز در رویـام می آیـی ؟؟؟؟


می نو

Sonnet 107

میـروم ایـن بـار دیگـر ، بـودنـی در کـار نیسـت

خستـه ام دیگـر تـوان گفـتـن و تکـرار نیسـت

گـفـتـه بـودم مـیـروم ، امـا نـکـردی بـاورم ...

دیگر اکنـون که زمان خواهش و اصرار نیسـت

گرچه می دانـم که دل بر بازگشتـم بستـه ای

خوش خیالی های تو مختص این یک بار نیست

دل به یار دیگری بستن اگرچه مشکل است...

میزنـم دل را به دریـا ، دل سپـردن عـار نیست

تا به کی باید غـم عـشـق تبـاهی را کشیـد ؟

داغ عشـق کهـنـه بر خاطـر زدن اجبـار نیست

گرچه خوشبختم که از دست تو راحت می شوم

هیچکس مانـنـد من از بخـت خود بـیـزار نیست

دیـر شـد بـایـد که بـگـریـزم ، کـجـایـش با خـدا

حیـف ! تنها میروم در شب کسی بیدار نیست

Sonnet 106

این شعـرها دیگـر برای هیچ کس نیسـت

نـه! در دلـم انـگار جای هیچ کس نیسـت

آن قـدر تـنـهـایـم کـه حـتـی دردهـایـم

دیگـر شبـیـه دردهـای هیچ کس نیسـت

حـتـی نـفـس هـای مـرا از مـن گرفـتـنـد

من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست

دنـیـای مـرمـوزیـسـت مـا بـایـد بـدانـیـم

که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست

بـایـد خـدا هـم با خودش رو رواسـت باشد

وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

مـن می روم هرچنـد می دانـم که دیـگـر

پشت سرم حتی دعـای هیچ کس نیست


نجمه زارع



* این زن همـان زن است

  که با دو فنجان چای ،

  با یک سبد سیـب های دست نخورده

  خنـده تعارفت می کرد

  همـان زن

  که حالا ساعتـی از کـار افتـاده است

  و عقربـه ی شعـرهایش

  به پای مـرد دیـگـری نمی چرخد ...

  منیره حسینی

Sonnet 105

آیـا چگونـه با خـبـر از حـال ایـن زنـی ؟

داری به دور محور خـود چرخ می زنی

« حس می کنم غریب ترین روح عالمم »

وقتی تو «هیـچ وقـت» فقط عاشق منی

یک لحظـه با خودت بنـشـیـن و مـرور کن

حس کن زنـی که در تـب و تـاب نمردنی

حالا دو چشم سرد و سیاه عاشقت شده ست

حـالا دو چـشـم بـا دو جـهـان نگفتـنـی

شب توی چشم های تو ، شب توی دست هات

شب توی پیـلـه ای که به دورم نمی تنی

آرام می نشـیـنـم و آرام می رود

حـل می شـوم دوبـاره در این گـوی روشنی

که ساخـتـه بـرای خـودش در خـیــال هاش

داری مـرا شـبـیـه به کـی نـقـش می زنی ؟

حس می کنم که هیچ کسم ، هیچ لحظه ام

شایـد همـان زنی که تـویی ، آن تـو که منی

حالا مـرا به حـال خـودم وا گـذاشـتـی

حال خودم ، نه... حال تو... نه، حال آن زنی ...


سارا ناصر نصیر



* زن های شاعر پای مـردِ شعـر می سوزند

  مـردان شاعـر پای صـدها زن که تا حالا ...

  سارا ناصر نصیر