مسیر قصه ی ما را غریبه ای سد کرد
و بی اجازه در این قصه رفت و آمد کرد
نشست پای دلم شعر عاشقانه سرود
مرا درست همانی که دوست دارد کرد
شروع قصه ی تازه، اگرچه سختم بود
شباهتش به تو اما مرا مردد کرد
نگاه سرد غریبه عجیب مثل تو بود
همان نگاه عجیبت که با دلم بد کرد
تو رفته بودی و انگار قسمتی از من
میان ماندن و رفتن تلاش بی حد کرد
غریبه بود، شبیه تو بود اما من...
بگو که با دل رفته چکار باید کرد؟
کمی به سردی چشم تو خیره شد اما
غریبه ای که شبیه تو بود را رد کرد
نیلوفر عاکفیان
از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است
من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است
فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است
گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها
قصه دل کندنم بر هر زبان افتاده است
شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است
آرزو نوری
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست
روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست
آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی
زل میزنی چشم مرا سهم ات بجز تصویر نیست
با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا
دیرست دیگر... حس من بر پای تو زنجیر نیست
پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار و جنون
میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست
روزی میان اشک و خون هم پای شعرم می دوی
با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست
آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهن ات
می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست
با او به خلوت می روی با او بغل می نوشیُ
پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست
آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر
حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست
روزی نشانی ِ مرا از کوچه ها می پرسی ُ
راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست
بتول مبشری
هر چه کردی به دلم ، ... باز تو را بخشیدم
با زبان زخم زدی ، ... دشنه زدی ... خندیدم
معنی تک تک رفتار تو را ... میفهمم
ساده لوحی ست ، ... بگویم که نمی فهمیدم !
غرق تردید شدم ، ... باز تحمل کردم
تا زمانی که ... به چشمان خودم هم دیدم
دیدم از خشم خداوند ... نمی ترسیدی
تو نترسیدی و من سخت از آن ترسیدم
بسته بودم ، لب از آن درد و از آن بی مهری
تو جفا کردی و من هیچ ... نمی پرسیدم
بی سبب نیست ، ... فراموش شدی در یادم
که تو مهتاب شبانگاهی و ... من خورشیدم
عاقبت سرد شدم ، خسته شدم ، ول کردم !
مثل خورشید ... غروبی که نمی تابیدم
شکل یک سیب ! ، ... که گندیده و کرم افتاده
کرم کردم ! ... و از اعماق درون گندیدم
اشک های دل من ، از تو و عشق تو نبود
بلکه از سادگی قلب خودم رنجیدم ...
برو ای یار برو ! از تو گذشتم ، خوش باش
برو ای یار ! که من مهر تو را بخشیدم
محسن نظری
مـنـم و زنـدگــی ِ پــر شـده بـا تصویـرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم
منم و عکس مچالـــه شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که
خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد
قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود
جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها
جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند
جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد
جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت
بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت
جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی
با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است
در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است
فاطمه اختصاری