دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 329

با منـی هر لـحـظـه امــا در کـنـارت نیستم

در هـوای خـنـده ی بی اختیــــــارت نیستم

روز را بهـتـر که با گل های گلدان شب کنی

ساده و رو راست می گویم بـهــارت نیستم

بی تـفـاوت بودنـم را حس کن و جـدی بگیـر

روزهایی را که من چشم انـتـظـــارت نیستم

آهوان شهر خـاطـرخـواه چشمـان تـــو انـد؟!

من پـلـنــگ کوهی ام آسان شکـارت نیستم

با تـعـصــب تـاس هایــت را به پـای من نریـــز!

فـکــر بـر پــا کـردن مـیـز قــمـــــــارت نیستـم

تختخــــــوابم جای لبخـنـد هوسـبـاز تـو نیست

من هـمـآغـوشِ تـنِ هر شــب خـمـارت نیستم

ساز دلــتــنــگـی خـود را جای دیـگـر کـوک کن

چـسـب زخـمـی بـر تــن دنـیــای تـارت نیستم

بعد از این فکری به حال خانه ای بی مـن بکن

نـه خـدایـی مــن رفــیــق روزگــارت نـیـسـتـم

 

بهار توکلی

Sonnet 328

باشـد بـــرو بـعــد از تـــو هـم مـن می تـوانـم

سـرشـار از عـشـق و پــر از شـادی بـمـانــم،

این اشک ها از شـوق یک فصل جدیـد است

دارم تـــو را از چـشـم هـایــم می تــکــانــم

حـالا رهـایــم از تـــو می خـواهــم از امــروز

قــدر تـمــام لـحـظـه هـایــم را بـدانــم

بــیـــزار بــودم از بـه امــیــد تــو بــودن

ایـنـکـه تــو مجـبـورم کـنـی شـاعـر بـمـانـم

یـادت می آیـد حـرف شـیـریـنـم تــو بـودی

مـثـل شکـر حـل می شدی در استکانـم؟

دیـدی چـگـونـه روی لـب هایـم تـرک خورد

شعـری که می شد از تـه قـلـبـم بخوانـم؟

بـاشـد بــرو حـالا کـه احـسـاسـی نـداری

بـاشـد بـرو بـعـد از تــو هـم مـن می توانـم ...

 

شیرین خسروی

Sonnet 327

میدان مین بغض ها هستم

این روزهای دور از آغوشت

هرگوشه ی این خانه یادت را...

حالا که میخواهم فراموشت...

این روزها همسنگران من

این کاغذ و خودکارها هستند

دیگر بریدم از بنی آدم

هم صحبتم دیوارها هستند

این روزها دفتر به چشم من

جایی شبیه صحنه ی جنگ است

هر روز رو در روی خود هستم

خودکار در دستان من سنگ است

این روزها حال و هوای من

مثل درختی بعد طوفان است

آنقدر خردم کرده ای دیگر

دل کندن از جان پیشم آسان است

هر روز بخشیدم تو را و تو

هر روز یاغی تر شدی با من

من چشم پوشی کردم اما تو

آلوده تر کردی فقط دامن

من عاشقت بودم نمی دیدی

چشمان تو لبریز دنیا بود

از دل رود آن کس که از دیده...

ای کاش در چشمت کمی جا بود

این روزها سخت است و سرسخت است

این خاطرات دست و پا گیرم

انگار میخواهد مرا تنها

انگار میخواهد مرا پیرم

نه آنچنان خوبم نه چندان بد

آنچه نباید بر سرم آمد

فهمیده بودم دوستت دارم

باور نمی کردم که تا این حد...

آرام می بندم نگاهم را

رو به تو و دنیای بی رحمی

دنیا سپر انداختم پیشت

دیگر نمیخواهم ز تو سهمی....

 

صفورا یآل وردی



مث میخی که لـج افتاده با سنـگ

دارم از زنـدگی سرخـورده میشم

نـمـیـدونــه تــمــــوم زنـدگـیــمــه

نـمـیـدونـم کـجـای زنـدگـیـشــم

تـمـوم اتـفــاقـایـی کـه افــتــاد

تـمـوم خـاطـرات و پـس فـرسـتـاد

اصـن شایـد مـن و یـادش نـمـونـه

اصـن شایـد مـن و یـادش نـمـیـاد

همـون بـهـتـر که از مـن دور باشـه

یه وقتایی رو باید سوخت تا ساخت

من اونقـد داغ دارم تـوی سیـنـه م

که میـشـه یـه جـهـنـم راه انداخـت

مـن اونـقـد گـریـه هام و دود کـردم

که یـه دریـا به خاکـسـتـر بـدل شـد

غـروری رو که می گفـت دوس داره

شکست و ساده تو اشکام حل شد

مـن اونـقـد بـغـضـم و لـبـخـنـد کـردم

که مـیـشـه با خـودم هـمـدرد باشم

مـن اونـقـد مـرد بـودم کـه بـفـهـمـم

یـه وقــتــایـی نـبــایــد مــرد بـاشـم

 

هانی ملک زاده

Sonnet 326

رفـتـی ولی قـلـبـت از این رفـتـن پشیـمــان است

حس های خاموشت همه درگـیـر عـصـیـان است

در بـاورت بـعـد از تــو ایـن زن بـوف کـوری بـود

ارگ بـمـی تـفـتـان ِخـامــوش ِ صــبــوری بـود

مـغــرور ویــرانـگـر تــو از یک زن چـه می دانـی

از کـوبـش نـاقـوس غـم در من چـه می دانـی

رفـتـن فقط رو کردن دستت و پـایـان قـمـارت بود

یعنی که همدستی با شیطان سقوط اعتبارت بود

دیگـر سراغ ات را ز باران های پایـیـزی نمی گـیـرم

روزی هـزاران بـار با یـادت نمی سـوزم نمی مـیـرم

بعد از تـو هم سیگار و قهوه در کنار ساز می چسبد

سـوز ویـولـون زخـمـه های تـار با آواز می چسبـد

وقتی که رفتی دُرد بستـم در خودم با وسعـت یک دَرد

هی مست کردم ....هی نوشتـم (ب ی و ف ا ) برگرد

یک جوخـه آتـش در دلـم آمـاده ی رگـبـار بـسـتـن بـود

هـر لـحـظـه آتـش بـاز از نـو..... نـوبـت مـن بـود

با دیگران واگویـه کردی سخـت از رفتن پشیمانی

از دیگران بشنـو پشیمـانی ندارد سود ...میدانی

لـعـنــت بـه تــو در من زنـی حسـاس را کشتـی

یـک لـیـلـی ِ مـجــنـون ِ بـا احسـاس را کشتــی

آن مـاهـی بـیـتـاب، مـرده در مـسـیـر رود میفهمـی؟

در حسـرت دریای تـو نـابــود شد نـابــود ...میفهمی؟

دیـگـر گذشـتـه سالهـای شیـک تــو با اوی تزئیـنـی

دیگر مرا در خواب هایت هم نمی بینی ..نمی بینی

 

بتول مبشری

Sonnet 324

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

این جا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

مگذار در عذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته می شود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل! به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

 

محمد علی بهمنی