دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 323

افتاده راه طالع تارم به «هیچ کس»!

دیدی وفـــا نکرد بهارَم به هیچ کس؟

تــو رفته ای ، دلیل ندارد بیــــان شود

جای دقیق ِ سنگ مزارم به هیچ کس

دیگر مسیر ِ طی شده فرقی نمی کند

وقتی رسیده ریل قطارم به هیـچ کس!

با این کـــه خاطر تـــو برایـم عزیز بود

افسوس! اعتماد ندارم به هیچ کس

فهمیده ام که غیر خدا عاشقی خطاست

یعنـــی مبـــاد دل بسپارم بــه هیـــچ کس

با بی وفایی ات بـه نتیجه رسیده ام:

دیگر محلّ سگ نگذارم به هیچ کس!

این شــعر، آخـرین غــزلِ من برای توست

تقدیم شد به دار و ندارم، به «هیچ کس»

 

امید صباغ نو

Sonnet 322

راحت تر از چیزی که می گفتی

با غم کنار آمد خیالاتم

اما خودم فرقی نکردم چون:

بی عشق، هم درگیر افراطم

راحت تر از چیزی که می گفتم

شبها بدون تو غزل خواندم

از رفتنت دیگر نترسیدم

در خانه تنها ، بی صدا ماندم

برداشتم ، با دستِ لرزانم

از زیر پاهایت غرورم را

تغییر کرده رنگ چشمانم

از ته زدم، موهای بورم را

راحت شدم ، راحت شدم، راحت

دیگر مرا مردی نمی بیند

دیگر کسی گلهای مریم را

دزدانه از گلدان نمی چیند

برداشتم پسوندِ اسمت را

از گوشی ام ،"مغرورِ معمولی!"

یک عمر "عشقم" بودی و حالا

یک آشنای دورِ معمولی !

دیگر تمام تخت را ،هرشب ...

سهم خودم کردم وَ می خوابم

تنها شدم با بسته ی قُرصم

تنها شدم با کاسه ی آبم

حتی هدایای تو را دیشب

دادم به زنهای خیابانی -

بی منطقم در نفرت وُ عشقم

از هر کسی بهتر ، تو می دانی

مخصوصاً آن چیزی شدم تا تو

نسبت به من نفرت بورزی که ...

آیینه ی دق می شوم یک عمر

باور نمی کردم نیَرزی که ...

 

صنم نافع

Sonnet 321

دیـگـر زیـاد پـای تو مـانـدن صـلاح نـیسـت

این قصه را به طول کشاندن صلاح نیست

ایـن را بـدان به راه تـو دولا و خـم شـده

دیگر شتر سواری و راندن صلاح نیست

روزی صـلاح بـودی و ایـن ارتـبـاط را

حالا به انتها نرساندن صلاح نیست

هـمـراه خـاطرات؛ تـو را خـاک مـیکـنـم

بر این مزار فاتحه خواندن صلاح نیست

یک عالمه بدی و...صد افسوس بیش از این

شرح تـو را بـه شـعر نـشانـدن صـلاح نـیـست

 

علی باقری

Sonnet 320

حس می کنم کابوس بی اندازه ات را

از روح من بیرون بکش خمیازه ات را

احساسِ شهر کاغذی از جنس آه است

می سازی از اردیجهنم سازه ات را

آتش بگیرد مثل انباری پر از کاه

رو می کنی وقتی که دست تازه ات را

فکر تو را با خود نخواهم بُرد تا گور

وقتی به رویم بسته ای دروازه ات را

با فال حافظ می کشانی از سمرقند  _

_تا نقطه ی پایانی ام آوازه ات را

اصلن غزلهای مرا یکجا بسوزان

دلخون ترین دیوان ِ بی شیرازه ات را

من می روم طاقت ندارم بار دیگر ...

آتش بگیرم صبر بی اندازه ات را

 

سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 319

با من از ابتدا سرِ سازش نداشتی

کارِ تو قهر کردن و کارِ من آشتی

پُر کرد باغِ قلبِ مرا شاخ و برگ تو

این بذرِ عشق بود که در سینه کاشتی

مانندِ اسبِ خسته و مغرور و سرکشی

یک بار در مسیر قدم بر نداشتی

با هر بهانه بیشتر عاشق شدم ولی

با هر بهانه سر به سرم می گذاشتی

میخواهم عامیانه بگویم... اجازه هست؟

می خواستم برای تو باشم... نذاشتی!

 

محمد عابدینی