دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 67

هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است

آنچه مرا به شعر گره می زند، غم است

دلشوره ها همیشه به من راست گفته اند

دلشوره ام همیشه برای تو مبهم است!

من باختم غرور خودم را در این میان

یک شاهِ بی سپاه شکستش مسلّم است

باید که جای زخم تو با زخم گم شود

هر درد تازه ای برسد ، مثل مرهم است

با چتر می روم که نسوزم از آتشش

باران که نیست! بارشِ داغی دمادم است

بعد از تو نام دیگر ِ آغوش بسته ام،

دیگر بهشت نیست عزیزم، جهنم است

سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی ام

یک بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است!

یک بار هم نشد که بفهمی غزال تو

با یک نگاه سرد پلنگانه ات رم است

...

عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم

دنیا هنوز هم که هنوز است درهم است


رویا باقری



* فکر کردم که می شود...اما ، هر قدم فکر دیگران بودی

  به تو دل بستم و نفهمیدی ، باز هم آخر سفر می شد ...


** هر چه بهانه داشتم 

    گرفتی

    در جیب هایم 

    گرمی دستی نمانده

    که دربست کنارت باشم ...

    نسیم یحیایی

Sonnet 66

حیف از تو ! با مردی که دلداری نمی داند

پابند عشق است و وفاداری نمی داند!

عمری تلف کردست با این رنج شیرینش

جز سوختن با ساختن کاری نمی داند

ایام دلتنگی از اندوهت نمی پرسد

غیر از سلامی سرد و تکراری نمی داند

می پژمرد چون گل نمی فهمد که بیهوده

جا می گذارد بر دلت خاری ....نمی داند

می خواهد از چشمت گریزاند نگاهش را

می خواهد ! اما خویشتن داری نمی داند

می سوزد از شوقت ولی از عشق می ترسد

این را که (اورا دوستش داری ) نمی داند؟

تب می کنی شاید به دیدارت بیاید او

می میری و ...تب را که بیماری نمی داند !

رو می کشی از روی او با آه های سرد

مفهوم و راز قهر اجباری.... نمی داند

از هر کسی بعد از تو می گیرد سراغت را

می سوزد و می سازد و یاری نمی داند

با این سکوتش داده آزارت ، ندانسته

قصد تو را از خویش آزاری ... نمی داند

هرگز نمی فهمد که با این طرز برخوردش

گم می شوی در حس بیزاری ...نمی داند

دست از سرش بردار او هرگز نمی فهمد

می داند و گیچ است و ....انگاری نمی داند


مرضیه اوجی



* نخواستی که بفهمی چقدر دلتنگم

  نخواستم که بفهمی چقدر بی رحمی

  تمام عمر کنار تو عاشقت بودم

  به این امید که بفهمی...، ولی نمیفهمی

  مرضیه فرمانی


** سکوت ، حرف دلت نیست، خاطرت باشد

    چرا ضمیر تو برعکس ظاهرت باشد ؟

    بگو بگو که بدانم چه بر تو می گذرد

    مخواه چشم من اینگونه ناظرت باشد

    حمیدرضا حامدی


*** حرف هایم را نگرفتی هم نگرفتی

    فقط دستانم را بگیر ... 

    آرش امینی

Sonnet 65

بی سبب نیست زمین سینه ی پرپر دارد

به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم

کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گرچه از بودن با تو تن ِ من می لرزد

فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد

بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت

دل ِ من میل به دروازه ی قمصر دارد

یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده

کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد

فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...

عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد

گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....

پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....


سید مهدی نژاد هاشمی



* بگذر از قصه ی موازی ها، قدمت را به سوی من بردار

  آرزوی تلاقی دو مسیر تا به کی در دل زمین باشد؟

  علی کریمان

Sonnet 64

اگر چه در نظرت بی بهانه گمراهم       

برای فتح نگاهت هنوز در راهم

زمان پر زدن عشق ما از این برزخ

پر از غرور و امیدی، و من پر از آهم

چقدر آرزو کنم کنار من باشی ؟؟؟

چقدر آرزو کنم که ما دو تا با هم...

اگرچه سنگ دلم!  فرصتی دوباره بده

ببین که در دلِ کوهم ولی پر از کاهم...

و باز آخر راهم به  ناکجا بند است

ببین که بی تو دوباره اسیر یک چاهم


نرگس شمس



* کاشکی روزنه ای سوی دلت باز شود

   ساز ناکوک دلم با قدمت ساز شود

   کاشکی باز بیایی و بخوانی با من

   شعرهایم به لبت نقش یک آواز شود

   نسیم یحیایی


** هر گاه قصد فتح نگاه تو میکنم

    تیمور وار پای دلم لنگ می زند ...

   حمید درویشی

Sonnet 63

امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام

من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام

من را ببخش بابت احساس خسته ام

من را ببخش بابت این فکرهــــای خام

این حرف ها درون دلم درد می کشید

این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام

گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض!

گفتی عذاب می کشی از دست من مدام

گفتی نگاه هــــرزه ی من با تو جـور نیست

گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام!

گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک

مابین پلک هــــــای تـــــرم، کــــرد ازدحــام

می خواستــــم فقط بنویسم چرا؟چرا؟

می خواستم بگیرم از این شعر انتقام

اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست

خو کرده ام به عادت دنیــــــای بی مرام

من با زبان تلخ تو بیگانه نیستــم

من با هزار درد غم انگیز، آشنام!

شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند

شاید رها شوم کمی از این ملودرام

این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند

این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام...


زهرا شعبانی



* پرونده ی چشمان بازم در نگاهت چون سیاهست

  می بندمش تا قبل از اینکه باعث یک دام باشم

  مریم انصاری فرد