نـه! در دلـم انـگار جای هیچ کس نیسـت
آن قـدر تـنـهـایـم کـه حـتـی دردهـایـم
دیگـر شبـیـه دردهـای هیچ کس نیسـت
حـتـی نـفـس هـای مـرا از مـن گرفـتـنـد
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنـیـای مـرمـوزیـسـت مـا بـایـد بـدانـیـم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
بـایـد خـدا هـم با خودش رو رواسـت باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
مـن می روم هرچنـد می دانـم که دیـگـر
پشت سرم حتی دعـای هیچ کس نیست
نجمه زارع
که با دو فنجان چای ،
با یک سبد سیـب های دست نخورده
خنـده تعارفت می کرد
همـان زن
که حالا ساعتـی از کـار افتـاده است
و عقربـه ی شعـرهایش
به پای مـرد دیـگـری نمی چرخد ...
منیره حسینی
کـه درد بعـد تـو بدجور مبتلای مـن است...
چه قـدر بی تـو زمیـن خوردم و بلنـد شدم
چه قـدر سنگ ، بدون تـو پیش پـای مـن است
به جای من چه کسی فکر و ذکر تو شده است؟!
بگو تو را به خدا کیست او که جای من است؟!
نکـن تـو شـانـه از ایـن بـار دردهـا خالی
که شانه های تو در فصل غم ، عصای من است
بـدان کـه روز خوشی بعـد مـن نخـواهـی دیــد
که آه پشت سرت ، "عشق" ، خون بهای من است...
سمانه میرزایی
پرسش حـال مـن ِ بیـمـار می بایـسـت کـرد
** نامـردی اسـت دل بکنـی از دلـم کـه مـن
عمری به پای عشق تو کردم تلف، تو ...نه!
نجمه زارع
هـی مـن بسـازم عـشـق را از هم بپـاشی تو
مـن سایه ی ســرد زمستـان گوشـه ی ایـوان
فــیـروزه در فــیـروزه هـای روی کـاشـی تــو
مـن صــاف و ساده ، متن یک احسـاس رودررو
غـــرق ِ هـــزار امــا و آیــا و حــواشــی تــو
شـب آمـده با یـک بغــل رویــای چـشـمـانـت
شـب آمـده تا بـر دل مــن خـون بپـاشـی تــو
با هــر سـکوت ســرد با هــر گــفتـگوی گــرم
داری به هــر صورت دلــم را می خراشـی تـو
چندیست می خواهم که برگـردم از این تـقـدیـر
سخت است هی باشد خیالت،هی نباشی تو
زهرا نعمتی
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود !!!
نجمه زارع
** غم تلخ ازل میگیرم امشب
تب و لرز غزل میگیرم امشب
چه دردی می کشم از بی تو بودن
"خودم را در بغل می گیرم امشب"
مریم حقیقت
مثل اوضاع زمانه در همیم این روزها
فکر نان از عشق می کاهد مقصر نیست
آه... ما بازیچه ی بیش و کمیم این روزها
می دویم و جاده انگاری دهن وا می کند
در هراس راه پر پیچ و خمیم این روزها
می رسد تا استخوان این زخم ها، اما هنوز
در امید واهی یک مرهمیم این روزها
سیب در دامانمان افتاد و دور انداختیم
وصله ی ناجور نسل آدمیم این روزها
تا کجاها می رسد فریادهامان تا کجا؟
در نی پوسیده ی خود می دمیم این روزها
*
بچگی کردیم، دنیا هم به بازیمان گرفت
دست هایت را بده...گم می شویم این روزها
محمد عباسی
گسستنی نشود با دل تو ، پیوندم
مرا کمک کن از این پس که جاده های زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم
نجمه زارع
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
نجمه زارع